جواب نامهام به خدا
چند سال پیش به دلیل مشکلات خانوادگی که با آنها روبرو بودم، پیش خودم با خداوند عهد بستم که وقتی به سن سی سالگی برسم، تبدیل به فرد مومنی شوم. من مومن بودن را فقط در حجاب داشتن و نماز خواندن می دانستم. با وجود اینکه این عهد را با خداوند بسته بودم ولی همیشه تردید داشتم که بتوانم آنرا بجا آورم چرا که من حجاب داشتن را دوست نداشتم و می دانستم که نماز را در وقت معیین خواندن، برایم بسیار دشوار است.
بعد از، ازدواجم مشکلات خانوادگیام بیشتر شد و من راههای مختلفی را برای حلشان بکار بردم. اما نشد. روزی که به قول معروف از همه جا رانده و مانده شده بودم، نامه ای برای خداوند نوشتم. تمام نامه پر از اشکهایم شد. بطور عجیبی از خدا می خواستم که وارد زندگیم شود و از او گله می کردم که اگر مشکلاتم را می بیند، پس چرا کاری برایم انجام نمی دهد؟
چند ماهی از سی سالگیام میگذشت و تقریبا یادم رفته بود که نامهای را برای خداوند نوشته بودم. خودم را شرمنده خدا میدیدم چرا که هنوز نتوانسته بودم به عهدم وفا کنم و به طریقی سعی داشتم از آن فرار کنم. زمان سپری شد و من به ایران رفتم. در آنجا متوجه شدم که خواهر شوهرم به عیسی مسیح ایمان آورده است و در یک برنامه پرستشی از من هم دعوت کرد تا به همراهش به کلیسا بروم. درست در همان شب به سادگی و بدون هیچ مقاومتی به عیسی مسیح ایمان آوردم.
بعد از چند ماه ناگهان به یاد نامه ای افتادم که برای خدا نوشته بودم. این مطلب بر من آشکار شد که فقط از طریق حجاب داشتن و نماز خواندن، نمی توانم با خداوند رابطه داشته باشم. من بوسیله آن نامه از او دعوت کرده بودم که وارد قلبم شود. خداوند هم دعوتم را پذیرفت و خواست که از طریق عیسی مسیح وارد قلبم شود و زندگیام را تغییر دهد.
در طی دو سال گذشته بارها زمین خوردم و بلند شدم. پیش خود فکر میکردم که چون به مسیح ایمان آوردهام باید معجزهای شود و تمام مشکلاتم حل شود و همه امور تبدیل به آنچه شود که من میخواهم. وقتی میدیدم بعضی مشکلاتم بدتر و بیشتر از گذشته میشود با خود میگفتم پس چه فرقی کرد؟ زندگیام با گذشته تفاوتی ندارد و تغییری در شرایطم بوجود نیامد. پس چرا به دلیل ایمانم رابطهام را با خانوادهام و شوهرم خراب کردم؟ تا اینکه چند ماه پیش هنگامی که کتاب راه صلیب را میخواندم احساس کردم خداوند با من حرف میزند و هر کلمه ای که میخواندم از روح خدا پر میشوم. میتوانم بگویم که لمس تازهای شدم. زمانی که رسیدم به قسمتی که نوشته بود:”من به هیچ چیز کاری ندارم. من کاری ندارم تقصیر کیست، من کاری به مشکلات تو ندارم، من فقط با خود تو کار دارم. من می خواهم تو تغییر کنی.” با اینکه قبلا هم مانند این جملات را شنیده بودم ولی این بار واقعا احساس میکردم که خود خداوند با من سخن میگوید. درست برای مدت دو هفته پر از روح خدا بودم. فکر میکردم در آسمانها راه میروم. زندگیام به گونهای برایم تغییر کرد که حس میکردم همه را دوست دارم و از همان لحظه احساس کردم، دوباره متولد شدم و واقعا با مسیح راه میروم.
باید بگویم که از روز اول ایمانم، برای ایمان آوردن شوهرم نیز دعا میکردم و خداوند زودتر از آنچه که تصورش را میکردم، دعایم را مستجاب کرد. شوهرم در بدترین شرایط زندگیش برای اولین بار مسیح را صدا زد و خود مسیح به دیدنش آمد و او هم لذت دیدن خداوند را چشید.
اکنون آرزویم این است که خداوند حتی یک لحظه تنهایم نگذارد و حضورش برای همیشه در قلب و زندگیم باشد و زمانهایی که حس میکنم، حضورش در زندگیام کمرنگ شده، خود را تنهاترین انسان مییابم.
فریبا ع.