حقیقت را خواهید شناخت…
{s5_mp3}https://icfonline.co.uk/wp-content/uploads/sermons/mansour211012_1200.mp3{/s5_mp3}
مسیح فرمود «اگر پسر شما را آزاد کند، به راستی آزاد خواهید بود.» اما خیلی از ما نه احساس آزادی میکنیم و نه آزاد زندگی میکنیم. در پس ماسکهایی پنهان میشویم و تظاهر به بودنی میکنیم که نیستیم! غافل از اینکه شفا و آزادی با حقیقتی شروع میشود که ابتدا خوشایند هم نیست…
انجیل یوحنا؛ فصل هشتم
آزادی راستین::
۳۱ سپس عیسی به یهودیانی که به او ایمان آورده بودند، گفت: «اگر در کلام من بمانید، براستی شاگرد من خواهید بود. ۳۲ و حقیقت را خواهید شناخت، و حقیقت شما را آزاد خواهد کرد.» ۳۳ به او پاسخ دادند: «ما فرزندان ابراهیم هستیم و هرگز غلام کسی نبودهایم. پس چگونه است که میگویی آزاد خواهیم شد؟» ۳۴ عیسی پاسخ داد: «آمین، آمین، به شما میگویم، کسی که گناه میکند، غلام گناه است. ۳۵ غلام جایگاهی همیشگی در خانه ندارد، امّا پسر را جایگاهی همیشگی است. ۳۶ پس اگر پسر شما را آزاد کند، براستی آزاد خواهید بود.
فرزندان راستین ابراهیم::
۳۷ «میدانم که فرزندان ابراهیماید، امّا در پی کشتن من هستید، زیرا کلام من در شما جایی ندارد. ۳۸ من از آنچه در حضور پدر دیدهام سخن میگویم و شما آنچه را از پدر خود شنیدهاید، انجام میدهید.» ۳۹ گفتند: «پدر ما ابراهیم است.» عیسی گفت: «اگر فرزندان ابراهیم بودید، همچون ابراهیم رفتار میکردید. ۴۰ امّا شما در پی کشتن من هستید؛ و من آنم که حقیقتی را که از خدا شنیدم به شما بازگفتم. ابراهیم چنین رفتار نکرد. ۴۱ لیکن شما اعمال پدر خود را انجام میدهید.»
آیا به راستی آزادیم؟
مسیح فرمود «اگر پسر شما را آزاد کند، به راستی آزاد خواهید بود.»
اما خیلی از ما با همان عادتها، روابط ناسالم، خودخواهیها، رنجشها و ناهنجاریهای شخصیتی درگیریم! خیلی از ما نه احساس آزادی میکنیم و نه آزاد زندگی میکنیم.
برخی فکر میکنند تغییر کردن و آزاد شدن از عادات ناپسند، رنجشها، و «بارهای گرانی که به دست و پای ما میپیچد» تنها با نیروی اراده امکانپذیر است. به قولی «خواستن توانستن است.» اما همیشه انگیزه خوب و نیروی اراده کارآمد نیست. نمونه ای از آن را پولس در فصل هفتم رومیان شرح میدهد.
چه تصمیمهای زیادی که در اول سال گرفتهایم و چه وعدههای زیادی که به خدا دادهایم اما پایدار نماندهاند؟
میخوانیم: همان قدرتی که عیسای مسیح را از مردگان برخیزانید در من و شما ساکن است. اما چگونه است که ما اینقدر خود را از چنین قوتی دور میبینیم. چه شده که نمیتوانیم از شر عادات، رنجشها و تلخیهایی که سالها با آنها زندگی کردهایم، خلاص شویم؟ چطور است که نمیتوانیم ببخشیم، وقتی که باید این کار را بکنیم؟
بگذارید با پرسشی ملموس شروع کنیم:
«کنترل چه چیزی در زندگیتان از همه سختتر است. خشم، زبان، اشتها، خودداری از دیدن عکسهای پورن، روابط، …» یا به عبارت دیگر «آزادی از چه چیزی در زندگیتان از همه خواستنیتر است؟». سادهتر گفته باشم: «اگر یک چیز را در زندگیتان میخواستید تغییر دهید، چه بود؟»
ماسک زدن و خالیبندی!
سوال بعدی: فکر میکنید برای این تغییر به چه چیزی نیاز دارید؟ یک قرص یا اکسیر خوشبختی؟ یک درمان آنی، یک اتفاق خارقالعاده که شما را به یکباره و برای همیشه دگرگون کند؟
مثال: (فیلم ماسک)
خیلی از شما فیلم «ماسک» را به یاد دارید. قهرمان داستان استنلی اپکیس، کارمندی است ساده، اما توسرخور و بدبخت. حالا او یک ماسک اسرارآمیز پیدا کرده، و با پوشیدن آن، از یک شخص توسری خور، به موجودی قدرتمند و شکست ناپذیر تبدیل میشود. درباره تواناییهای تازه استنلی در این فیلم مبالغه زیادی شده؛ اما او همه قدرت و تواناییهای تازهیافته خویش را در خدمت دلبری از دختری به کار میگیرد که او را عمیقا دوست میدارد. استنلی در آخر به این آگاهی میرسد که به دست آوردن دل آن دختر نیازی هم به ماسک و قدرت تبدیل کننده آن نداشت. او از همه صفات لازم برای دلبری از آن دختر برخوردار بود. در صحنه آخر فیلم، استنلی آن دختر را کنار خود دارد و ماسک را به رودخانه میاندازد.
خیلی اوقات، ما هم در زندگی خود، در جامعه و فرهنگی که قرار داریم، ماسکهایی برای خود دست و پا میکنیم. خودمان را پشت ماسکهایی پنهان میکنیم تا احترام و تحسین دیگران را بدست آوریم.
خیلی از ما شاید در خیالپردازیهایمان خود را شخصیتی متفاوت، پرزرق و برقتر، شاید معروفتر، قدرتمندتر، مهمتر از آنچه هستیم تصور کردهایم. اما نمیخواهیم کاملا یک شخصیت دیگر بمانیم، بلکه میخواهیم دیگران همانطور که در دنیای واقع هستیم، دوستمان داشته باشند و نه شخص نقاب به چهره را. آنکه مورد احترام است خودمان باشیم نه ماسک، یا شخصیت ساختگی پشت آن. میخواهیم مثل استنلی ماسک را بیرون بیاندازیم ولی دوستانمان را همچنان در کنار خود داشته باشیم.
اما خیلی از ما همچنان ماسکهای دیگری را به صورت میزنیم. چرا؟
بازیگران سینما و شخصیتهای مشهور در زمینه پوشیدن ماسکهای مختلف سابقه زیادی دارند. برای همین خیلی از آنها را «چهره» میخوانند. حفظ چهره خیلی مهم است. در سالهای اخیر سیاست پیشهگان نیز افرادی (spin-doctor) را به خدمت میگیرند که چهره آنها را خواستنیتر، مقبولتر، و قابلتر انعکاس دهند. گو اینکه تو چطور دیده میشوی مهمتر از این است که چطور هستی!
از همین رو مجبورند ماسک بپوشند. تظاهر به بودنی بکنند که نیستند، به داشتنی که ندارند. به عبارتی خالیبندی کنند!
مثال (خالی بندی)
پیشینه خالی بندی: نقل می کنند که در زمان رضاشاه به دلیل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبانهایی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه یعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار می گیرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود. دزدها و شبگردها وقتی متوجه این قضیه شدند برای اینکه همدیگر را مطلع کنند به هم می گفتند که طرف “خالی بسته” و منظورشان این بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به این معنی که در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند و اسلحه ندارد.
در مذهب هم ماسکهایی وجود دارند که میتوانند نابودی ما را سبب شوند. این ماسکهای میتوانند خیلی هم موجه و مقبول به نظر برسند. اما میتوانند حصاری ایجاد کنند که نتوانیم با واقعیت خودمان هم مواجه شویم.
در متنی که قرائت شد، ماسکی که به کار رفته «ابراهیم» است.
حقیقت تلخه!
اجازه بدهید روی اول سکه حقیقت را به شما نشان دهم.
«آمین، آمین، به شما میگویم، کسی که گناه میکند، غلام گناه است.»
مسیح به این ایمانداران میگوید: شما اسیرید!
«حقیقت قبل از اینکه شما را آزاد کند، حال شما را میگیرد!» – کشیش ریک وارن
ما علاقهای نداریم با حقیقت روبرو شویم.
کتابمقدس میگوید: «نور به جهان آمد، اما مردمان تاریکی را بیش از نور دوست داشتند، چرا که اعمالشان بد است. زیرا هر آن که راستی را به عمل میآورد از نور نفرت دارد و نزد نور نمیآید، مبادا کارهایش آشکار شده، رسوا گردد.» (یوحنا ۳: ۱۸ )
مثال: (شعاع نور و غبار در فضا)
هیچ توجه کردید در اطاقی که همه چیز به ظاهر تمیز و مرتب شده، با ظهور پرتویی از نور آفتاب، ذرات غبار را در هوا معلق میبینید. از خود میپرسید، این غبار از کجا آمد؟ من که مطمئن بودم همه جا تمیز است! ممکن است مهمانی در خانه داشته باشید و از دیدن این غبار در هوا خجالت بکشید و در نتیجه بخواهید پرده را بکشید تا از آبروریزی جلوگیری کنید.
گاهی با غبار وجودمان هم همینکار را میکنیم. چون خودمان هم نمیخواهیم با حقیقت آنچه هستیم، با واقعیت گناهانمان، مشکلات در روابطمان، در خانوادهمان،گذشته و حالمان … روبرو شویم. ما مرتباً به خودمان مرتب دروغ میگوییم. در واقع بیش از اینکه به دیگران دروغ بگوییم، به خودمان دروغ میگوییم! کلام خدا میگوید «دل از همه چیز فریبندهتر است» (ارمیا ۱۷: ۴)
مخاطبین عیسی به او گفتند: «ما فرزندان ابراهیم هستیم.» (آیه ۳۳)
در واقع به عیسی می گویند: ما اوکی هستیم! جای نگرانی نیست. با ما کاری نداشته باش! برو سراغ آن بی خداها. سراغ کسانی که در فساد و تباهی غرق هستند. برو سراغ گمشدهها، ما که ایماندار هستیم. ما عضو کلیساییم.
آنها به عیسی میگویند: ما را به طبیب نیازی نیست. و به قول حافظ:
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک
چو در تو درد نبیند که را دوا بکند
کسیکه در خود نیاز را نبیند، ضرورت تغییر را نبیند، درد را انکار کند، طعم شفا و آزادی را هم نمیچشند.
خودفریبیهایی که حجاب حقیقت میشوند
میگویند آزادیم؛ در حالی که اسیرند. چشمانشان نسبت به واقعیت بردگی که گرفتار آن هستند نابیناست. میگویند: «ما … هرگز غلامی کسی نبوده ایم…» (آیه ۳۳) این در حالیست که در همان روزگار تحت حاکمیت روم بودند و سربازان رومی در کوچههایشان پرسه میزدند!
مسیح به آنها می گوید: «میدانم که فرزندان ابراهیماید، امّا در پی کشتن من هستید، زیرا کلام من در شما جایی ندارد.»
شما آنقدر از خودتان مطمئن هستید که جایی برای شنیدن سخنان من ندارید. شما آنقدر از چیزهای دیگر پر هستید که جایی برای کلام من در شما نیست.
ما می توانیم خیلی چیزهای قشنگ درباره عیسی بگوییم. بگوییم او پیامبر عظیم الاشآن و اولاالعظم است، معلم و فیلسوفی است بزرگ؛ یا حتی آنطور که مسیح گفت برخی حتی او را «خداوندا، خداوندا» هم بخوانند. اما کلام تبدیل کننده مسیح در آنها جایی نداشته باشد.
جای کلام عیسی را چه چیزهایی گرفته بودند؟
چیزهایی که شاید آن را «فریب، دروغ یا توهم» بخوانید. چیزهایی مثل:
(۱) متکی بودن به اعتقادات شخصی:
آنها به عیسی ایمان آورده بودند. ایمانی که بیشتر یک اعتقاد ذهنی بود تا ایمان یک شاگرد؛ ایمانی آزاد کننده و نجات بخش.
«عیسی به یهودیانی که به او ایمان آورده بودند گفت:
«اگر در کلام من بمانید، براستی شاگرد من خواهید بود.
و حقیقت را خواهید شناخت،
و حقیقت شما را آزاد خواهد کرد.»
خیلی زود معلوم شد، ایمان این افراد خیلی قشری و سطحی بوده. ایماندار هم بودند، اما هنوز شاگرد نبودند. میگفتند: ما که خود آزادیم! ما نیازی به تغییر نداریم.
مثل اینکه از شما بپرسند: «شما با خدا زندگی میکنید؟» شما بگویید «من پروتستان یا کاتولیک هستم»، «من پنطیکاستی، انجیلی، اسقفی یا باپتیست هستم» . ولی اینها جواب سئوال نیست. اینها عذری است که بگویی من کارت عضویت یکی از این مکانهای پرستشی را دارم.
اما پرسشی که به عمل آمده این است که چه «ایمان» داری و نه چه «نشان». از «سیرت دینداری» شما میپرسد و نه از «صورت دینداری شما». ایمان به فرمایش مسیح چیزی بیش از اعتقادات است. نه اینکه «کلام او را بشنویم، یا بپذیریم» بلکه لازمه تغییر، آزادی و شفا یافتن؛ «ماندن در کلام» و یا به عبارتی، عمل کردن به گفتههای اوست.
(۲) متکی بودن به هویت دینی:
«ما فرزندان ابراهیم هستیم و هرگز غلام کسی نبودهایم.»
یک هویتی برای خود دست و پا کردن؛ همه نیکوییها را دیدن و هیچ نکته تاریکی در آن نیافتن.
به عنوان فرزندان ابراهیم (یهودی) باید اسارت مصر، بابل، ایران، سوریه و یونان و روم را به یاد میداشتند!
مسیح هم به آنها پاسخ میدهد: شما ظاهرا آزادید، اما از نظر روحانی اسیر هستید.
کسی که گناه میکند، غلام گناه است.
(۳) اتکای به نفس:
کسی که اسیر است موضوع اسارت را ناچیز میشمارد و توان خود را برای غلبه بر آن کافی. کسی که به اعتیاد (به هر شکل آن) اسیر میشود، به نیروی اراده خود برای پرهیز از وابستگی به اعتیاد باور دارد. اما اسیر است.
ما میتوانیم اسیر خشم، کینه، طمع، و شهوت باشیم؛
میتوانیم اسیر تعصب و غرور باشیم؛
میتوانیم اسیر خودبینی باشیم و دیگران را خوار و کم ارزش بیانگاریم؛
ممکن است اسیر غیبتگویی باشیم و آبروی دیگران را به بازیچه بگیریم؛
ممکن است اسیر انواع اعتیادهای جنسی باشیم؛
میتوانیم اسیر اعتیاد به عشق باشیم و از این رابطه به آن رابطه در طلب اینکه به کسی عشق بورزیم…
و فکر کنیم هر وقت اراده کنم میتوانم دست بکشم!
ممکن است اسیر مادیگرایی و پولدوستی باشم. از خریدن سیر نشوم. و عطش ما هیچگاه خاموشی نپذیرد.
رفته رفته این فریب، به اسارت تبدیل میشود. دیگر حتی لذتی هم از انجام آنها نمیبرید. اما به آنها ادامه میدهید. هر چه بیشتر در آنها غرق میشوید، بیشتر احساس بیچارگی و بینوایی میکنید.
مثال: برخی بومیان روش خاصی برای صید میمون دارند (برای دیدن یک نمونه اینجا را کلیک کنید). آنها کمی بادام زمینی یا غذاهای مورد علاقه میمون را در یک نارگیل تو خالی قرار میدهند و سر دیگر این نارگیل را با طناب به درختی میبندند. بعد از کمی انتظار بالاخره میمون از راه میرسد. ابتدا کمی با شک، بعد از سر کنجکاوی دست در نارگیل میکند. اما دست مشت کرده او قادر به خارج شدن نیست و او هم حاضر به رها کردن بادام زمینی نیست.
کمی به این قضیه فکر کنیم…
حالا میمون بادام زمینی را گرفته بود یا بادام زمینی میمون را!
چیزهای زیادی ما را نسبت به حقیقت نابینا میکنند. تا زمانی که آنها را در مشت محکم نگه داشتهایم، اسیرشان هستیم و زندگی ما در اختیار آنهاست.
ما هر روز با توهمات و تخیل زیادی روبرو میشویم. فقط کافی است به تبلیغاتی که دور و بر ما میشود نگاهی داشته باشیم. هر گاه این دروغها را باور کردیم، آزادی خود را از دست دادهایم.
گام اول در تندرستی روحانی، درک نیاز به شفاست.
گام اول در آزادی، تشخیص اسارت است.
حقیقتی که ما را شفا میدهد و آزاد میسازد، اول ناخوشایند مینماید.
فقر و ناچیزی ما را به ما مینمایاند.
اما «خوشا به حال فقیران در روح»، کسانی که از فقر روحی خود آگاهند
کسانی که نیاز به تغییر را درمییابند
کسانی که نیاز به آن طبیب اعظم را احساس میکنند
«زیرا ایشان حقیقت را خواهند شناخت…»